به گزارش خبرنگار مهر، رمان «شب شمس» نوشته میلاد حسینی بهتازگی توسط نشر چشمه منتشر و راهی بازار نشر شده است. اینکتاب صدوسیوهشتمین عنوان مجموعه «کتابهای قفسه آبی» است که اینناشر چاپ میکند.
میلاد حسینی نویسنده اینکتاب پیش از این، بهعنوان روزنامهنگار ادبی فعالیت داشته و رمانش، روایتی از خانوادههای بزرگی است که گویی نفرین شدهاند. شروع داستان با حضور نوه کوچک یک خانواده در بیمارستان همراه است. مرگ این نوجوان موجب رقمخوردن اتفاقات بعدی داستان میشود. خاندان بزرگ شمس که این نوجوان درگذشته عضو آن بوده، اعضا و رازهای زیادی دارد که قرار است از خلال روایتهای مختلف، چگونگی زوالش پیش روی مخاطب قرار بگیرد. محل رخدادن اتفاقات داستان نیز شهر مشهد است.
حسینی در گفتگو با خبرنگار مهر، درباره شکلگیری ایده خلق اینرمان در ذهنش، گفت: ایده کار از فرمش شروع شد. ابتدا به یک فرم داستانی فکر میکردم که حدود هفت تا هشت راوی یا بهتر بگویم نظرگاه داشته باشد. بعد خط کلی کار را در ذهنم شکل دادم و خردهروایتها را هم به مرور اضافه کردم. در کل، از ابتدای کار، همهچیز در ذهنم شکل گرفته بود و نتهای خلاصهنویسی را آماده کرده بودم. بهعبارت دیگر، صفر تا صد و پایان داستان را میدانستم و برای هرکدام از شخصیتها یک تکنگاری داشتم. برای هر شخصیت حدود ۲۰ سوال نوشته بودم که در ادامه کار از برخی از اینسوالها استفاده کرده و برخی دیگر هم به کارم نیامدند. در کل، شکلگیری ایده اینکار بر مبنای یک نیت بود. نیتی که میخواستم انجامش بدهم و بعد از آن بود که به فکر فرماش افتادم.
وی در پاسخ به اینسوال که چرا از قالب رمان استفاده کرده و آیا میشد از دیگر قالبهای ادبی برای بیان حرفش استفاده کند، گفت: راستش، رمان برایم یک قالب خیلی جدی است و آنچه در رمان برایم مهم است، وجه قصهگوییاش است. اگر بخواهم درباره چیزی حرف بزنم و فقط درباره همان چیز؛ ترجیح میدهم یادداشت یا مقاله بنویسم که با توجه به سابقه روزنامهنگاریام، اینکار را کردهام. بنابراین نیازی نیست قصد و غرضهای شخصیام را وارد رمان کنم. از ابتدا، ایده کلی که زوال یک خاندان بود، در ذهنم وجود داشت و میخواستم قصه اینزوال را با یک حادثه شروع کنم. این بود که از قالب رمان استفاده کردم. درست است که فعالیت زیادی در حوزه رمان نداشتهام و اینکتاب اولین اثرم در اینژانر است اما سالهاست که دارم دنبالش میکنم و برایم مهم بوده است.
اینداستاننویس جوان درباره تجربیات پیشین خود در اینزمینه گفت: پیش از این، با داستان کوتاه شروع کرده بودم؛ علیرغم اینکه میدانستم رمان را دوست دارم. به چند کارگاه داستاننویسی رفتم و این تجربیات، مفید هم بودند. چون باعث شدند با توجه به چیزهایی که در ذهنم داشتم، به یکسری شناخت برسم. خوبی کلاس داستاننویسی در این است که باید تئوریها و مباحث نظری را در آنها روی کاغذ بیاوری و ناچاری هرهفته مقداری بنویسی. بههرحال شروع کارم با داستان کوتاه بود و بعد به سمت رمان رفتم. در حوزه داستان کوتاه هم فعالیت زیادی نداشتم، فقط در یکجشنواره داستاننویسی یعنی جشنواره زایندهرود در سال ۹۶ شرکت کرده و رتبه دوم داستان کوتاه را کسب کردم.
حسینی درباره مکان و بستر مکانی اتفاقات رمان «شب شمس» گفت: جریانات اینرمان در شهر مشهد، زادگاهم رخ میدهند. تا چند سال پیش هم در مشهد بودم اما در دورهای که مشغول نگارش اینرمان بودم، مدام بین تهران و مشهد در رفت و آمد بودم. مساله شهر برایم انتخاب مهمی بود؛ اینکه من مشهد را انتخاب کردم و چهچیزهایی را از دلش بیرون کشیدم. همینانتخاب، خیلی وقتم را گرفت چون میخواستم زوال یکخانواده را در بستر مکانی مناسبی نشان بدهم. در کل سعی کردم کاری بکنم که بین داستاننویسهای مشهدی چندان اتفاق نیافتاده باشد. چندماه اول نوشتن رمان را که هنوز دانشگاهم در نیشابور شروع نشده بود، بهراحتی و فراغت بال در تهران مینوشتم اما بعد از شروع درسها، مدام بین تهران و نیشابور در رفت و آمد بودم و رایانه شخصیام همراهم بود تا بنویسم. یعنی خودم را مجبور میکردم که بنویسم. کار نوشتن را بهطور اصولی در آن چندماه اول انجام دادم؛ بهاینترتیب که صبح از خواب بیدار شده، مینوشتم و سپس نوشتهها را میخواندم. اما با شروع دانشگاه، دیگر نمیتوانستم بهطور منظم بنویسم چون از صبح تا عصر سر کلاس بودم اما چون میخواستم بین نوشتنم، فاصله نیافتد شبها را به اینکار اختصاص دادم. گاهی هم پیش میآمد که نتیجه یکهفته نوشتن را در یک روز کنار بگذارم و از نو شروع کنم.
اینروزنامهنگار ادبی درباره چگونگی انتخاب ناشر اثرش گفت: درباره ناشر، من خوششانس بودم. مدتزمان نوشتن کار از خرداد ۹۴ که ایده اولیه به ذهنم رسید، تا ۲۴ اسفند ۹۴ بود. یکیدو روز پس از اتمام نگارش، رمان را تحویل نشر چشمه دادم. البته پیشتر صحبتهایی کرده بودیم اما همهچیز منوط به این بود که کار را بخوانند و دربارهاش نظر بدهند. دوسهماه بعد بود که گفتند کار پذیرفته شده است و چند نفر آن را خوانده بودند. اما گفتند فرایند چاپش خیلی طول میکشد و از وقتی که کتاب را قبول کردند تا زمانیکه چاپ شد، سهسالونیم طول کشید. البته ناشر از ابتدا گفته بود که حداقل دوسال و نیم طول میکشد تا کتاب را چاپ کند. بههرحال قرار بود کتاب تا نمایشگاه کتاب تهران امسال چاپ شود اما به خاطر مسائل کاغذ، تا پایان تابستان طول کشید. خلاصه اینکه تحمل زمانی که باید میگذشت تا کتاب به چاپ برسد، خیلی سخت بود. چون در اینفاصله ممکن است نویسنده بخواهد فرازهایی از داستان را تغییر دهد. خوبی شرایط در اینبود که ناشر، مرحله به مرحله پیشرفت کار را خبر میداد و مثلا مرتب نمیگفتند که یکماهونیم دیگر منتشر میشود. اما من اینمیان، سعی میکردم اینرمان را از ذهنم بیرون کنم و خودم را با کارهای دیگر مشغول کنم؛ روزنامهنگاری و نمایشنامهنویسی. این فرایند انتظار، خیلی سخت است.
وی همچنین درباره ارتباط با گروههای داستاننویسی در مشهد گفت: راستش ارتباط چندانی با اینگروهها نداشتم و بیشتر شکلگیری داستاننویسیام در تهران بود.
حسینی درباره ادامه رماننویسی و کار بعدی خود گفت: در حال حاضر در مرحله پایانی نوشتناش هستم و فکر میکنم تا شب عید به پایان میرسد. ۹۰ درصد از کار انجام شده و با بازنویسی و اصلاح فکر میکنم تا شب عید تمام شود.
***
در قسمتی از رمان «شب شمس» میخوانیم:
مکعب نارنجی چشمک میزند و در باز میشود. محمود عابد ناگهان ظاهر میشود. مرموز و مشکوک نگاه میکند. آذر شُل میکند و شیشه را پایین میدهد، اما عابد حرفی نمیزند و فقط سرش را تکان میدهد. هر از چندگاهی که با هنگامه حرفش میشود، میآید و به آذر اینجوری نگاه میکند. رمپ را که پایین میرود، سر به چپ میچرخاند و متوجه روشنیِ چراغهای خانه میشود. اگر حامد به استادِ جوانشان اعتراض نکرده بود و فرخی و دکتر بهارلو نیمساعت او را سرپا نگه نمیداشتند و بهزور راضیش نمیکردند به جای جوانِ تازهفارغالتحصیلشده بیاید سر کلاس، بهموقع میرسید و یوسف از نیشهای اطرافیان در امان میماند. دقیقا میداند چه حرفهایی پشسرش میزنند، اما نمیخواهد دوباره به یاد بیاوردشان. درِ ۲۰۶ سفید را محکم میبندد و وقتی پله اول را بالا میرود، یادش میآید که جلیل گفت مستقیم برود خانه شمس. برمیگردد و به سمت پلهای که از دل حیاط درمیآید میرود، اما وسط راه مکث میکند. نگاهی به مانتوِ بلند و مقنعهاش میاندازد. دست روی گردنش میکشد و انگشتهایش خیس میشود. دوباره میچرخد و از پلهای که به در خانه خودش میرساندش بالا میرود.
رمز در را که میزند، به دلش میافتد نکند اتفاقی افتاده باشد که جلیل از او خواست نرود خانه. شمسِ بزرگ اینروزها زیادی در خودش بود. نکند اتفاقی... درِ اتاقِ نامی باز است. مقنعه را با دستِ راست درمیآورد. لباسهایی که صبح برای مهمانیِ امشب آماده کرده بود هنوز روی تختِ پسر است. لبه بالای پتو تکان خورده و پایینِ تخت که لباسها هست پتو کمی جمع شده. معلوم است آرام زیرِ پتو رفته و فقط چند دقیقه استراحت کرده. از اتاق نامی که بیرون میآید، سمت پله میرود. آشپزخانه کوچک پایین مثل همیشه مرتب است. از پشت پرده نورِ حیاط دیده میشود. در پاگردِ پله، پرده را کنار میزند. چراغهای حیاط یکیدرمیان خاموش است و از خانه شمس نور میآید.
اینکتاب با ۱۸۰ صفحه، شمارگان ۷۰۰ نسخه و قیمت ۲۷ هزار تومان منتشر شده است.
نظر شما